چه بسیارند سر گنده گان بی دل
خیک علمند ولی مرده دل
روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد ...
یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
یک یوگیست به او گفت :
این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده
افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهایت رو بشکنی!!!
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!
سلام حدیث جون.
خیلی جالب بود عزیزم خوشم اومد.
چقدر شبیه وضع امروز ماست
یاد یکی از زحمتکشان یونیمون افتادم. وقتی مسئول هماهنگی کلاسا نمیدونه کدوم استاد؟ کدوم کلاس؟ کدوم دانشکده؟ یه آقایی که مشغول نظافت کلاساست به همه میگه کدوم استاد تو کدوم کلاس و کدوم دانشکده هست!!!
بچه ها میگن دست آخر این آقا رو بکنیم مدیر گروه!!!
به عمل کار برآید به سخن دانی نیست
سلام سیما جان
خوشحالم خوشت اومد
متاسفانه یکی از واقعیتای
جامعه امروز ماست
جالب بود
آره با سیما جون موافقم
دانشگاه ما هم همینه
اووخییی

گلنوش جون شما هم؟!!!
بابا ما داریم تو یه مکان که دقیقاْ عین سردخونه بیمارستان هست درس میخونیم
ولی چیزی رو که با عششششقققق تمام میخونم و از یادگرفتن هر خطش لذت تمام دنیا رو میبرم می ارزه به این شرایط نامناسب.
حدیث عزیزم شما تو چه شرایطی هستید؟
گلنوش جون شما چطور؟
خوب پس سیما جون همین که رشتتو دوست داری می ارزه به کل دنیا
نه از نظر سرما و گرما ولی از نظر سیستم مدیریتی که مسئولیت پذیری درجات پایین تر بیشتر از مدیر گروهه کاملا صدق میکنه