نو بر بهاره بستنی...

اون قدیما وقتی زمستون میشد دیگه نه خبری از بستنی بود

نه خبری از بستنی

یه چیزی بود بهش میگفتن بستنی زمستونی

ما که نفهمیدیم کجاش شبیه بستنی بود که بهش میگفتن بستنی

خلاصه باید صبر میکردیم تا بهار بیاد 

بهار که میومدبا خودش مژده بستنی رو میاورد

مژده یعنی اینکه تازه بستنی سنتیابستنی داشتن

اینجای داستان ما قشنگه که بعد گشت و گذار سیزده بدر

یه دفعه میدیدیم پدر پا رو گذاشتن رو ترمز ووایستادن

تا بستنی سنتی بخرن

خاطره یکیش مثل روز برام روشنه یه عکسیه تو ذهنم

نشون به اون نشون که بستنیش نونی بود

13امسالم با اینکه گشت و گذار نرفتیم ولی بستنیمون

سرجاش بود ممنون فادر

من عـــــــــــــــــــــــــــــــاشق مخلوطم

اونم تو این کاسه چینیا

گفتم کاسه چینی یاد یه خاطره دیگه افتادم بگم؟ بگم؟ میگم

اون قدیما بابام هر وقت میخواست بره آشغالا رو ببره سر کوچه بذاره

بین منو خواهرم دعوا میشد که کدوممون با بابام بریم

آخه میدونین سر اون کوچهه یه مغازه خوب بود

مغازه حاجی بستنی فروش

بیشتر وقتا که بابام میدونست میخوایم بستنی بخوریم دوتامونو میبرد

بستنیاش سنتی بود اونم تو کاسه های چینی

خدارحمتش کنه حاجی بستنی فروشو  وقتی رفت به دیار باقی بازار ما هم کساد شد

بابام تنهایی آشغالو رو میبرد سر دو ثانیه ام میومد

این عکس در تاریخ 91.1.13 گرفته شده