امروز با همه چی دار رفتیم برای جراحی یک چهارم عقل باقیموندم وقت بگیریم
برا دوشنبه ساعت 11 بهم وقت داد
یعنی یک روز و نصفی دیگه من با یک چهارم عقل زندگی میکنم
و از بعدازظهر دوشنبه، بی عقلی چه عالمی داره !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
وقتی کارمون تموم شد چون دندون پزشکی نزدیک محله قدیمیمون بود
به پیشنهاد من رفتیم محله قدیمی برای دیدن جای خالی خونه قدیمیمون که الان پودرشده
خیلی بده که خونه ی بچگیات دیگه نباشه
شاید به خاطر همین وقتی رسیدم خونه کلی دلم گرفته بود وجالبیش اینجاست الان که دارم اینا رو مینویسم
علت گرفتن دلم رو فهمیدم
دیگه شما هم با یه چهارم عقل زندگی کنید همینطوری دیر علت گرفتن دلتون رو میفهمید
وارد کوچه اصلی که شدیم دیدیم بیشتر خونه ها رو کوبوندن و از نو ساختن
ودیگه کوچه یه کوچه دیگه شده بود به زور میشد تشخیص داد خونه کی کجا بوده
فقط بعضی درای قدیمی منو میبرد به گذشته
خونه قدیمیه ما تو یه کوچه تنگه بود که سه خونوار تو این کوچه تنگه زندگی میکردن که همین جدا شدن ازکوچه اصلی
حسنایی داشت برا ما بچه ها مخصوصا برای ما دخترا برای بازی
چون چندتا خونه رو باهم کوبونده بودن برای ساختن یه مجتمع مسقره که حتما قراره 20 خونوار توش زندگی کنن
اثری از کوچه تنگه نبود
ومن چقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر دلم تنگ شد
برای کوچه ای که تنگ بود
راستش شاید علت پیشنهادم به همه چی دار برای رفتن به محله قدیمی این بود که
چند روز پیشا داشتم این شعررو که میگه
میــــــــــــــــــــرن آدمــــــــــــــــــا از اونا فقــــــــــــــــــط خاطراتشـــــــــــــــــون بـــــــــــــــــه جــــــــــــــــــــــــا میمونه
کجــــــــــــــــــــــــاست اون کوووووووووووووچه کوشش اون خوووووووووونـــــــــــــــــــه آدماش کجاااااااااااااان خداااااااااااااا میدونه
رو زمزمه میکردم یاد کوچه تنگه افتادم
و واقعا کجاست اون کوچه؟ کوشش اون خونه؟
بیخیال حدیث

.
نذار دلت آه بکشه یا بگیره
یه چی بگم شاد شی
شیرین ترین خاطره بچگیم رو میخوام برات تعریف کنم:
دو سالم بود که از یه خونه کوچیک نقل مکان کردیم به یه خونه بزرگ سه خواب(الانم تو همین خونه زندگی میکنیم)
مهر بود بچه ها هر کدوم رفتن مدرسه و مهد کودک؛ من موندم و مادرکم
نمیدونم چرا ولی میگن از بس شیطون بودیم درِ حیاط و بعضا درِ هال رو قفل میکردن که بیرون نریم!!!!
چون تازه اسباب کشی کرده بودیم مامان داشت وسیله ها رو جابجا میکرد یکمی قاقا لی لی بهم داد تا زیر دست و پا نباشم ولی یادش رفت درِ هال رو قفل کنه
یکم که گذشت دیدم دو تا مرد رو دیوار حیاطمون هستن!
زودی رفتم تو حیاط به مرد ه گفتم: آقا اینجا چه کار میکنی؟
بعد مرد ه جواب داد: هیچی عمو جان اومدیم سیما رو عوض کنیم
گفتن همان و جیغ و فریاد منم همان که مامان بیا اومدن منو عوض کنن
مامان با عجله اومد و تازه فهمید ماجرا از چه قراره
بیچاره دو تا مردا هول کرده بودن؛ اومده بودن سیمای برق رو عوض کنن! ولی واقعا نمیدونستن یه بچه دو ساله دهه شصتی چه درکی از سیمای برق داره!!!!
خاطره موندگاری شد برام؛ تمام بچگیم خلاصه شد تو همین خاطره و هر از گاهی یادآوریم میشه
به قول یه نفر:اکنون حالم خوب است فقط گذشته ام کمی درد میکند...
چه خاطره ی باحالو منحصر به سیمایی بود
خیلی باحاله آدم به خاطر اسمش خاطره منحصربه اسمش داشته باشه ها
توجه کردی نمیشه به اسمت میم مالکیت داد
اینو وقتی مینویسی حدیثم بهش میفکرم
نمیشه بنویسی سیمام باید حتما بنویسی سیمای من
اون یه نفرهم باحال گفته دمش گرم
میتونه جواب الان من باشه
اکنون حالم خوب است فقط گذشته ام کمی درد میکند.
واقعا مرسی سیما گل گلی خوبم
سلاااااااااااااام
اگه بهت بگم من دندون عقلم درنیومده چیکار میکنی؟؟
رفاقتتو باهام به هم میزنی؟؟؟؟
آخه لثه من دیگه ظرفیتش کامل شده جا واسه عضو جدید نداره
یه گوشه از لثم اون ته تهاااش یه گوشه ی دنجی بود،خالی!آقا این دندون عقل ما هی میخاس دربیاد ،تا نصفه سرشو میکرد بیرون بعد میدید تراکم جمعیت زیاده دوباره میرفت تو
آقو اصلن یه وضی بود....
حال غریبیه خواهر.درکت میکنم
خونه قدیمیه مام با خاک یکسان شده
به سلاااااااااااااام سوگلی
کی ستاره دار شدی؟
پس عقل داری بروز نمیدی
پس رفیقت میمونم :دی
چه بد
پس درک میکنی