یخدون
یخدون

یخدون

قصه های من و ماه

چه داستانایی داریم من و این ماه

ولی خودمونیم عجب ماه بامعرفتیه

بیشتر شبا بهم سرمیزنه

انقدر که یه وقتا که نمیاد

نگرانش میشم



 

داستان یکی از شب ها

ایندفعه ازبالای قاب پنجره اومد

 همچین یواش یواش سرک میکشید ببینه خوابم یابیدار

منم مچشو گرفتم 

تو لحظه سرک کشیدن شکارش کردم


 انگار که خجالت کشیده باشه 

گفت: دالی

نشسته نگام میکنه میگه بازم بیداری که؟



شب تولد امام رضا (ع) بود فکر کنم

ایندفه از پایین قاب پنجره اومد

راستش غافلگیر شدم

از تغییر مسیرش

چیزی نمیگفتیم فقط

همدیگرو نگاه میکردیم



و دیشب

ماه نبود 

خورشیدبودکه در شب میدرخشید 

چه درخششی 

انقـــــــــــــــــــــــــدر زیبابود 

که ازجام بلند شدم رفتم کنار پنجره

تاحالا ماه رو اینطوری ندیده بودم

انگار خوشحال بود

تارفتنش به هم نگاه میکردیم

 بدرقش که کردم

خوابیدم



نظرات 1 + ارسال نظر
30MA چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 13:18

عشق من
یار من
ماه من

مرسی از عکسای قشنگت حدیث
لذت بردم

یه لحظه فکر کردم بامنی
خوشحالم خوشت اومد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد