مدیر مدرسه: از این به بعد مادیگه استادان شما نیستیم
نقابها برداشته می شه و
امیدوارم زیر اونها شخصیتهایی باشه که بتونیم باهم دوست باشیم
خوش اومدی
****
زن: نوشتن نوشتن نوشتن
این که حرفه نشد برعکس این فرار از واقعیته
من اینو خوب میدونم
مرد: نوشتن خود زندگیه
مرا مفریبید که او نصرانی بود و اینک زنار گشوده
که او هرچه خواست کرد از سر عشق دخترت راهله کرد
چه کسی میداند که او ایمان به زبان دارد یا به دل
آری نمیدانیم
دور نیست آن زمان که ماهمه کافر بودیم و
چون به اسلام در آمدیم کسی این تهمت به ما نبست
که اینک تو مسلمان به او میبندی
آی اهل قبیله ملامتم نکنید
ما 60 ساله مسلمانیم
این چه تفاخری است که به ایمان خویش میکنی؟
که اگر تو مسلمانی از پدرداری
او این گنج به رنج خویش یافته است
*********
من تنها هستم رخمان
تنهـــــا
کنارتو، کنار خانواده ات
کنار مردم کشورت به مهربانی و پاکی
کاش میدانستی چقدر به تو نیازمندم رخمان
تا برایت سخن بگویم
با تو دردو دل کنم
ازتو درباره ی رندی بپرسم
تو برایم بخوانی عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
ومن برایت بخوانم شعر رندانه گفتنم هوس است
ایستگاه بهشت
نگه دارید لطفا
بهــــــــــــــــــــــــــشت