یخدون
یخدون

یخدون

بهترین شغل دنیا

راننده تاکسی گفت: «می‌دونی بهترین شغل دنیا چیه؟» گفتم: «چیه؟» گفت: «راننده تاکسی.» خندیدم.

راننده گفت: «جون تو... هر وقت بخوای میای سرکار، هر وقت نخوای نمیای، هر مسیری خودت بخوای میری، هر وقت دلت خواست یه گوشه می‌زنی بغل استراحت می‌کنی، هی آدم جدید می‌بینی، آدم‌های مختلف، حرف‌های مختلف، داستان‌های مختلف... موقع کار می‌تونی رادیو گوش بدی، می‌تونی گوش ندی، می‌تونی روز بخوابی شب بری سر کار، هر کیو دوست داری می‌تونی سوار کنی، هر کیو دوست نداری سوار نمی‌کنی، آزادی، راحتی.»

دیدم راست می‌گوید. گفتم: «خوش به حالتون.»

راننده گفت: «حالا اگه گفتی بدترین شغل دنیا چیه؟» گفتم: «چی؟» راننده گفت: «راننده تاکسی.»

بعد دوباره گفت: «جون تو... هر روز باید بری سر کار، دو روز کار نکنی دیگه هیچی تو دست و بالت نیست، از صبح هی کلاچ، هی ترمز، پادرد، زانودرد، کمردرد، با این لوازم یدکی گرون، یه تصادفم بکنی که دیگه واویلا می‌شه، هر مسیری مسافر بگه باید همون رو بری، هرچی آدم عجیب و غریب هست سوار ماشینت میشه، همه هم ازت طلبکارن، حرف بزنی یه جور، حرف نزنی یه جور، رادیو روشن کنی یه جور، رادیو روشن نکنی یه جور، دعوا سر کرایه، دعوا سر مسیر، دعوا سر پول خرد، تابستون‌ها از گرما می‌پزی، زمستون‌ها از سرما کبود می‌شی. هرچی می‌دویی آخرش هم لنگی.»

به راننده نگاه کردم. راننده خندید و گفت: 

زندگی همه چیش همین‌جوره. می‌شه بهش خوب نگاه کرد، می‌شه بد نگاه کرد.» گفتم: «الان شما منو نصیحت کردید؟» راننده گفت: «آره دیگه.» گفتم: «میشه حرفاتون رو تو روزنامه بنویسم؟» راننده گفت: «بنویس اسمش رو هم بذار راننده تاکسی بودن بهترین شغل دنیاست.»


سروش صحت

?

چند دقیقه پیش تو وبلاگ آشپزچه ها که یه وبلاگ گروهیه پست جدید گذاشتم 

ولی مطلبم به لیست مطالب منتشرشده بلاگ اسکای اضافه نشد

درصورتی که تو قسمت تنظیمات ٬ وبلاگ برای دیدن همه و تمام موتور های جستجو فعاله

کسی میدونه قضیه چیه؟

وچرا بعد از گذاشتن مطلب به لیست مطالب منتشر شده بلاگ اسکای اضافه نمیشم؟

درصورتی که این وبلاگم همچین مشکلی رو نداره و به لیست اضافه میشه

چرا کتاب نمی خوانیم؟؟؟؟؟؟


1- کتاب نمی خوانیم زیرا نیازی به کتاب احساس نمی کنیم.


2 - کتاب نمی خوانیم زیرا دچار خود شیفتگی فرهنگی شده ایم (هنر نزد ایرانیان است و بس!).


3- کتاب نمی خوانیم زیرا از شک کردن در پایه های نظری مان می ترسیم.


4 - کتاب نمی خوانیم زیرا احساس می کنیم به قله های یقین رسیده ایم و دچار همه چیزدانی شده ایم.


5- کتاب نمی خوانیم زیرا فکر می کنیم مسئله ی مبهمی وجود ندارد.


6 - کتاب نمی خوانیم چون هنوز در دوره فرهنگ شفاهی به سر می بریم.


7 - کتاب نمی خوانیم چون دچار تنبلی و بی حالی شده ایم .


8 - کتاب نمی خوانیم زیرا بیش از حد ساده انگاریم و اهل تحلیل را به تمسخر می گیریم.


9- کتاب نمی خوانیم زیرا هیچ چیز برای ما جدی نیست.


10- کتاب نمی خوانیم زیرا به تدریج ،پیمانه ی معرفتی مان ظرفیت خود را از دست داده است و می پنداریم قله های علم را فتح کرده ایم.


11- کتاب نمی خوانیم زیرا به تناقضات درونی مان آگاه نیستیم.


12- کتاب نمی خوانیم زیرا ملتی شنیداری و مقلد هستیم .


13- کتاب نمی خوانیم زیرا ارزش دانایی و آگاهی را نمی دانیم.


14- کتاب نمی خوانیم زیرا: سطح خوشایندهای ما به نحو رقت آمیزی نزول کرده است.


15- کتاب نمی خوانیم زیرا: نمی دانیم و نمی دانیم که نمی دانیم.


16- کتاب نمی خوانیم زیرا: راه تقلید و پیروی و تبعیت را راحت تر یافته ایم.


17- کتاب نمی خوانیم زیرا: تن به تحقیر ندانستن داده ایم و به این تحقیر هم عادت کرده ایم.


18- کتاب نمی خوانیم زیرا: در فرهنگ جاری مان، گفت و گو را کنشی فضیلت مندانه نمی دانیم و مهارت گفت و گو نداریم.


19- کتاب نمی خوانیم زیرا: زندگی پر هیاهو و نمایشی را برگزیده ایم.


20- و بالاخره، کتاب نمی خوانیم زیرا، در مجموعه ی زندگی اجتماعی مان، دانا شدن و خردمندانه زیستن، جایی ندارد و دردی از ما دوا نمی کند.

اخمالو (چی میبینی؟)


این کلیپ رو شکلک های یاهو

یعنی از چی انقد عصبانیه؟

چه سخته مرگ گل برای باغبون!

چقد دلم برا گلدونام تنگ شده

 دلم گلدون گلدار میخواد ولی پاییز تو راهه

شاید بتونم یه بنفشه آفریقایی لوس رو به فرزندی قبول کنم هوم؟

دلم از همه ی طیفای رنگی گلش میخواد ولی اگه قرارباشه یدونشو داشته باشم اون صورتی کمرنگه رو میخوام 

بعد کلی ازش تکثیر کنم بشینم به پاشون تا یه روزی اون گلای خوشگلشون متولد بشن چه روزی بشه اون روزا 

ولی همه ی این وعده ها باعث نمیشه دلم برای کلانکوئه خوشگلم تنگ نشه

میدونید  کالانکوئه یه بچه گلدون سر راهی بود

 یعنی خانوم همسایه اولی که به شدت گلدون دوست داره و برا گل و گلدون خرج میکنه برای سفره هفت سین شون خریده بودش

بعد که گلاش ریخت و برگاش رفته بود رو به زردی و کچلی... آورده بود گذاشته بودش تو باغچه که بابام با گلدونای دیگه بهش آب بده 

 منم اون موقع ها فاز باغبونی برداشته بودم و درباره گلا مطالعه میکردم یه روز که رفته بودم لب باغچه بدون اینکه اسمشو بدونم و بدونم گل میده و گلاشم صورتیه با دیدن برگای گوشتی و هرروز آب دادنای پدر امکان نابودیشو صددر صدوبیست دیدم و این شد که آوردمش بالا تو بالکن و بعد جریانو به خانوم همسایه گفتمو ازش یه جورایی اجازشو گرفتم که کلی هم استقبال کرد

روزها و ماه ها میگذشتن و یکی از کارام این شده بود که با نویسنده یه وبلاگ باغبونی که رشتش کشاورزی بود دربارش حرف میزدیم عکسشو میفرستادم و مشکلاتشو میگفتم و یجورایی مییردمش دکتر چتی تا اینکه بزرگ شد و زیبا یطوری که خانوم همسایه بعد دیدنش نشناختش

.

.

.

تا اینکه هــــــــــــــــــــــــــــــی روزگار  زیر تازیانه های سرمای زمستون ۹۲ تاب نیاورد و جان به جان آفرین تسلیم کرد



+میدونید آدمایی که به گل و گلدون توجه میکنن همیشه برام  جالب بودن

تمرکز که میکنم یسری از این آدما میان جلو چشمم که بیشترشون آدمای کم حرفو الکی عصبانین  ولی ظریفترین و لطیفترین موجوود به دستشون عمل میاد

و این تضادخییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی برام جالبه

یجورایی میشه محبت انباشته شدشون رو تو تک تک برگا و گلا دید