یخدون
یخدون

یخدون

زندگی زیباست


 زندگی 



زندگی زیباست زشتی‌های آن تقصیر ماست،


در مسیرش هرچه نازیباست آن تدبیر ماست!

زندگی آب روانی است روان می‌گذرد...

آنچه تقدیر من و توست همان می‌گذرد

ای که می پرسی نشــان عــشـق چیــست؟

عـــشق چیزی جــز ظــــهور مـهر نیست!

عـــشق یـــعنی مهــر بـی چــــون و چـرا

عـــشق یـــعنی کــــوشــش بـــی ادعــا

عـــشق یـــعنی مهــر بـی امـــا ، اگــــر

عـــشق یـــعنی رفـــتـنِ بــا پـــای ســر

عـــشق یـــعنی دل تـپـیدن بـهـر دوسـت

عـــشق یـــعنی جـــان مـن قربــان اوست

عـــشق یـــعنی خـــواندن از چشمـــان او

حـــرف هـــای دل ، بــــدون گـفــتــگـو

عـــشق یـــعنی عــــاشق بـــی زحــمـتی

عـــشق یـــعنی بـــوســه ی بـی شهــوتی

عـــشق، یـــــارِ مــهــــربــــان زنـدگی

بــــادبـــــان و نــردبــــان زنــــدگــی

عـــشق یـــعنی دشــت گلکـــاری شـــده

در کـــــویـــری چشمه ای جـــاری شـده

یـــک شقایــق در میـــــان دشتِ خــــار

بـــاور امــکان بــــا یـک گــــل بهــــار

در خــــــزانی بـــرگــریز و زرد و سخـت

عـــشق، تــــابِ آخـــرین بـرگ درخــت

عـــشــق یــــعنی روح را آراســـتـــــن

بـــی شـمـــار افــتــادن و بــرخــاسـتـن

عـــشق یــعنی زشــتی زیــبــــا شــــده

عـــشق یـــعنی گـــنگی گـــویــا شـــده

عـــشق یـــعنی مهـــربـــانی در عـــمـل

خــلــق کــیـفـیــت بـــه کـنـدوی عسل

عـــشق یـــعنی گُـل بـه جــای خـار بـاش

پـــــل بــــه جـای ایـن هـمه دیـوار باش

عـــشق یـــعنی یـــک نــگـاه آشــنـــــا

دیــــدن افــتـــادگــان زیــــر پـــــــا

زیــــر لــب بــــا خــــود تــرنـم داشتن

بــــر لــب غـمگــین تــبــســم کـاشـتن

عـــشق ، آزادی ، رهــــــــایی ، ایـــمـنی

عـــشق ، زیـبــایـــی ، زلا لـــی ، روشــنی

عـــشق یـــعـنی تُـنـگ بـی مـــاهـی شده

عـــشق یـــعنی مــــاهــی راهـی شـــده

عـــشق یـــعنی آهـــــــویــی آرام و رام

عـــشق صـــیـــادی بـدون تــیـــر و دام

هــــر کجــا عشــق آیـــد و ساکــن شود

هـــر چـــه نــا ممکن بــود ممکن شـــود

در جــــهان هــر کـارِ خوب و ماندنی است

رد پــــای عـــشق در او دیــدنــی اســت

شعــــرهــــای خـــوبِ دیــوان جهــــان

شرح عـــشق است و ســرود عــــاشقــان

((سالــک)) آری ، عشق رمزی در دل است

شرح و وصف عشق، کاری مشـــکل اســـت

عشـــق یعنــــی شـور هسـتی در کــــلام

عـــشق یــعنی شــعــر ، مستی ، والســلام


...


از فرشید پناهی

راز...

راز راه

رفتن است

راز رودخانه

پل

راز آسمان

ستاره است

راز خاک

گل

راز اشک

چکیدن است

راز بال ها

پریدن است

راز صبح

آفتاب

رازهای واقعی

رازهای برملاست

مثل روز روشن است

راز این جهان خداست


...


از عرفان نظر آهاری

کتاب چای با طعم خدا

راز گل شقایق ...

شقایق


شقایق گفت :با خنده
نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش
حدیث دیگری دارم

*

گلی بودم به صحرایی
نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز
نشان عشق و شیدایی

*

یکی از روزهایی که....
زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت

*

تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده
تنم در آتشی می سوخت

*

ز ره آمد یکی خسته
به پایش خار بنشسته

*

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
ز آنچه زیر لب می گفت
شنیدم سخت شیدا بود

*

نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش
افتاده بود-اما-

*

طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم

*

بگیرند ریشه اش را و
بسوزانند

*

شود مرهم
برای دلبرش آندم
شفا یابد

*

چنانچه با خودش می گفت
بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را
به دنبال گلش بوده
ویک دم هم نیاسوده

*

که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید
شتابان شد به سوی من

*

به آسانی مرا
با ریشه از خاکم جداکردو
به ره افتاد......
واو می رفت و....
من در دست او بودم
واو هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد

*

پس از چندی
هوا چون کورۀ آتش
زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش
تمام ریشه ام می سوخت

*

به لب هایی که تاول داشت
گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست

*

اگر گل ریشه اش سوزد
که وای من
برای دلبرم هرگز
دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست

*

خودش هم تشنه بود اما!!
نمی فهمید حالش را

*

چنان می رفت و
من در دست اوبودم
وحالامن.....
تمام هست اوبودم

*

دلم می سوخت
اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب
نسیمی در بیابان کو ؟

*

و دیگر داشت در دستش
تمام جان من می سوخت

*

که ناگه
روی زانوهای خود خم شد
دگر از صبر اوکم شد
دلش لبریز ماتم شد

*

کمی اندیشه کرد- آنگه -
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را
با سنگ خارایی

*

زهم بشکافت
زهم بشکافت

*

اما ! آه ! !
صدای قلب او گویی
جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را
پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود
با غم رو به رو می کرد

*

نمی دانم چه می گویم ؟!
به جای آب خونش را
به من می دادو
بر لب های او فریاد

*

بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
بمان ای گل

*

ومن ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
ونام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد


...


از فریبا شش بلوکی

 کتاب غریبانه 

sheshboluki.com



ادامه مطلب ...