یخدون
یخدون

یخدون

روز عاشورا و سقا

می‌رفت مردی از نورآهسته سوی دریا

با گام های محکم با خویش داشت نجوا


ساقی درون خیمه در تنگ گاهواره

ماهی کوچکی داشت شش ماهه شیرخواره


ذهنش پر از هیاهودر فکر چاره راهی

تا با خودش بیاردآبی برای ماهی


باید نمود کاری لب از عطش ببندد

مثل همیشه ماهی بر ساقیش بخندد


مشکی بدوش برداشت راهی به سوی دریا

در زیر لب مدد خواست یا مرتضی یا زهرا


آمد کنار دریا انگار خواب می‌دید

در روبروی چشمش گویی سراب می‌دید


خود تشنه بود امادر فکر تشنه‌ها بود

در فکر تنگ و ماهی در یاد بچه‌ها بود


ظرفش ز آب پر کردراهی به سوی ساحل

چسبانده بود محکم مشکش به سینه و دل


اما میانه راه صیاد از سیاهی

می‌خواست تا بمیرددر تنگ آب ماهی


با یک عمود آهن راهش ز کینه بستند

پیشانی‌اش ز کینه با سنگها شکستند


چون مشک را بدست سقای آب دیدند

صیادهای نامرد دستش ز تن بریدند


خفاشهای خونخوارکمر به کینه بستند

بر چشمهای نازش تیر سه شعبه بستند


چشمش دگر نمی‌دیدرویش به خیمه‌ها بود

حتماً دوباره ساقی در فکر تشنه‌ها بود


بغض و سکوت و گریه در خیمه موج می‌زد

دیگر کسی ز سقاحرفی به لب نمی‌زد


ماهی تشنه‌اش راسیراب کرده بودند

برحنجر قشنگش قلاب کرده بودند

...

شاعر: سید محمد حسین میرحسینی (امیر)

mirhosseini57.blogfa.com
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد