یخدون
یخدون

یخدون

غرور!

فرشتگان نگهبان بر روی زمین برای خداوند از مردی بنام اولینوس که در امپراتوری قدیم روم زندگی می کرد خبری بردند به این مضمون که اولینوس مهربان در همه ۴۷ سال زندگیش نه به کسی بد کرده و نه هیچ گاه نا امید و گرسنه ای را از خود رانده است او آنقدر خوب است که تقاضا می کنیم او را قدرتی مافوق انسانهای دیگر عطا کنید......


پروردگار پذیرفت و فرشته ها به سراغ مرد رفتند و به او مژده دادند که اگر بخواهی صاحب قدرت شفا دادن خواهی شد.

اما اولینوس نپذیرفت 

نه....این قدرت را خداوند باید داشته باشد که بر تقدیر انسانها نیز آگاه است !


فرشته ها گفتند :

-آیا می خواهی کلام سحر انگیز به تو عطا شود تا گناهکاران را به راه راست هدایت کنی؟

اولینوس باز هم مخالفت کرد

-من در آن اندازه نیستم که وظیفه پیامبران بر دوشم باشد!


فرشته ها با ناراحتی گفتند:

-اما تو نباید رد احسان کنی لااقل چیزی از خدا بخواه تا ما پیغام تو را برسانیم.

اولینوس فکری کرد و گفت از خداوند می خواهم واسطه برکات او باشم بی آنکه خود مطلع شوم چرا که می ترسم دچار غرور و خود پسندی گردم.

فرشته ها رفتند و برگشتند و گفتند : خواسته ات براورده شد اما چون قرار گذاشتی خودت هم ندانی چیزی از ما نخواهی شنید!


اولینوس شکر گذاری کرد و رفت.

از آن پس و به امر خداوند از هر کجا که اولینوس مهربان رد می شد

به فاصله چند دقیقه بیماران شفا می یافتند و زمین حاصلخیز می شد و.......اما اولینوس هرگز دچار غرور نشد!

دوستت دارم!

خلاقیت 245517_cry.gif

تو زندگی80417_cry2.gif

اگه باشه زندگیا جاودانه میشه259717_cray.gif

ادامه مطلب ...

مرد آب فروش

این داستان منو یاد این بیت از شعر انداخت


چو خوردی روزیِ امروز ما را ، شکر نعمت کن

غم فردا مخور ، تامین فردا کردنش با من


واقعا چندنفرن که این شده جزعی از باورشون

که روزی دست خداست

ادامه مطلب ...

تو چه کردی؟

 گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت !
پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم !
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد !
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟
پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد !


دوستی نه در ازدحام روز گم می شود نه در سکوت شب ، اگر گم شد هرچه هست دوستی نیست . . .

سنگ قبر شیوانا

روزی مرد بسیار ثروتمندی که از شیوانا دل خوشی نداشت با خدمتکارانش در بیرون شهر با شیوانا و تعدادی از شاگردانش روبه رو شد.

مرد ثروتمند با حالتی پر از غرور و تکبر به شیوانا گفت :

تصمیم گرفته ام پول خودم را هدر دهم و برایت سنگ قبری گران قیمت تهیه کنم .

بگو جنس این سنگ از چه باشد و روی آن چه بنویسم تا هر کس بالای آن قبر بایستد و برای تو آرامش طلب کند شاد شود و خنده اش بگیرد!

شیوانا خنده ای کرد و پاسخ داد : سنگ قبر مرا از جنس آیینه انتخاب کن و روی آن هیچ چیز ننویس!

بگذار مردمی که بالای آن می ایستند تصویر خودشان را ببینند و اگر هم آمرزشی طلب می کنند نصیب خودشان شود.

مرد ثروتمند که حسابی جا خورده بود برای اینکه جلوی اطرافیانش کم نیاورد با تمسخر گفت :

اما همه که برای دعای آمرزش بالای سنگ قبر نمی ایستند ؟

و شیوانا با همان تبسم گرم و صمیمانه همیشگی اش گفت :

آنها آیینه ای بیش نخواهند دید.