"مادر بزرگم که دیگه خیلی پیر شده به پدر بزرگم گفته براش عصا بخره ، اینم رفته از اون عصا های کوه نوردی اسپرت براش خریده :))
مادر بزرگمم روش نمیشه ازش استفاده کنه شب که تو خونه نشسته بودیم داشت به عصا نگا میکرد رو کرد به بابا بزرگ گفت :
آخه پیرمرد بی عقل این چیه واسه من خریدی اینو کجای دلم بذارم ؟؟
پدر بزرگم ؟؟ ابو قراضه شیشه عینکت اندازه کاسه سوپ خوریه چِش نداری مهر و محبت منو ببینی !!!
مادر بزرگ : مارو باش دلمون به کی خوشه که پیر شدیمو یکی هواموون رو داره
پدر بزرگ : تو چرا دست از سرم بر نمیداری عنتیکه واللا به قرعان مهریت دو قرونه
دست کرده تو جیبش یه پونصد تومنی درب و داغون دراورده میگه برو خونه بابات بقیش هم لواشک بخر :))
مادر بزرگمم زُل زده بود بهش چشاش هم پره اشک :x
بابا بزرگمم فهمید ناراحت شده رفت پیشش نشست دستشو حلقه کرد دور گردنش و ماچش کرد گفت :
خانومم چرا ناراحت میشی ؟ باهات شوخی کردم
مادربزرگمم که آشتی کرده بود واسش لبخند میزد و عشوه میوومد یواش گفت فردا واسم عوض میکنی؟"
این داستان منو یاد فیلم آواز گنجشک ها انداخت
اونجاییش که کریم از پولی که راحت بدست آورده بود
گوجه سبز خرید تا برای خانواده ببره وبسیار هم احساس رضایت میکرد
ولی تو راه پلاستیک گوجه سبزپاره شد وگوجه سبزابه مقدار پولی که مال اون نبود به زمین ریخت
به نظرم این سنکانس اوج فیلم بود
ونشون میداد خدا انقدر حواسش به بنده هاش هست انقدر حواسش هست که نمیذاره به راحتی آلوده بشن در صورتی ما بنده هاش چطوری فکر میکنیم
میگیم بد شانسیم
هر چی بد بیاریه برای منه و از این حرفا...
ولی همین که خدا حواسش بهمون هست منو دلگرم میکنه ...
راستی شما هم اگه لحظاتی خدا رو احساس کردید
و دوست داشتید اون لحظه رو برامون تعریف کنید
میتونید تو یادگاریها بنویسید
چون انسانی را پیش روی خود می بینیم که هیچ یک ازلایه هایی را که نام بردیم روی
منِ طبیعی خود نکشیده است و با همه وجود خود و بی هیچ شائبه ای به ما لبخند می زند
و آن روح کودکانه درون ماست که در واقع به لبخند او پاسخ میدهد.
همگی به صف ایستاده بودن تا از آنها پرسیده شود
نوبت به او رسید: دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟
گفت:می خواهم به دیگران یاد بدهم.
پذیرفته شد
چشمانش را بست. دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است
باخود گفت:حتما اشتباهی رخ داده، من که این را نخواسته بودم
سالها گذشت. روزی داغی اره را روی کمر خود احساس کرد
باخود گفت:واین چنین عمر من به پایان رسیدومن بهره خودرا از زندگی نگرفتم.
با فریاد غمباری سقوط کرد.
باصدایی غریب که از روی تنش بلند می شد به هوش آمد
حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود